بدبختانه نام (تیرداد) ً تری داتس ً برای بیشتر ایرانیان بیگانه است، ًتری داتس ً در زمان یورش گجستک ( اسکندر) فرمانده پادگان تخت جمشید بود که 200سرباز از برجسته ترین سربازان را در اختیار داشت که همگی بلند بالا،تنومند و ورزیده بودند. ًتری داتس ً آخرین پایگاه ایرانیان برای نگهداشت تخت جمشید بود و شگفتا پس از شکستهای آخرین شاه هخامنشی و شکست آریو برزن که مردانگی او در تاریخ ایران غیر قابل انکار هست، هرگز از جای خویش در برابر سردار فاتح و وحشی مانند
گجستک نگریخت در حالی که امکان پیروزی ارتش فاتح بیگانگان بر پادگان کوچک او حتمی بود نه او و نه هیچ یک از سربازانش نگریختند و مردانه در برابر دشمن جنگیدند...
ارتش گجستک به تخت جمشید نزدیک شده بود،ً تری داتس ً نیروهای خود را در پلکان ورودی کاخ جای داد زیرا با اینکه تخت جمشید یک دژ جنگی نبود ولی به دلیل از سنگ ساخته شدن آن اگر پلکان ورودی مسدود میشد کسی نمی توانست وارد آن شود.در همین پلکانی که امروزه ما برای ورود به تخت جمشید از آن بالا می رویم 200 سرباز ایرانی در مقابل صد هزار سرباز بیگانه ایستاد و هرزمان که یک سرباز در پلکانها میافتاد سربازی دیگر جای او را می گرفت...جنگ نگهبانان کاخ با مهاجمان از بامداد تا نیمروز ادامه یافت و تا همگی آنها کشته نشدند سربازان گجستک نتوانستد وارد کاخ شوند،پارمه نیون یکی از یونانیون شیفته گجستک که اسکندر را در جنگ همراهی می کرد در کتاب خویش می نویسد:ً تری داتس ً را که با خوردن بیش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تختهای انداختند و به نزد گجستک آوردند تا کلید خزانه را از او بگیرد،اسکندر به او گفت:
کلید خزانه را بده!
ًتری داتس ً پاسخ داد من کلید را تنها به پادشاه خود یا فرستاده او که فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.گجستک گفت:پادشاه تو من هستم. ًتری داتس ً گفت:پادشاه من داریوش است. گجستک به یاوه می گوید:داریوش کشته شد...(در حالی که هنوز زنده
بوده است) ًتری داتس ً می گوید:اگر او کشته شده باشد من کلید را تنها به جانشین او خاهم داد. گجستک با خشم می گوید:آیا می دانی به سبب این نافرمانی با تو چه خاهم کرد؟ ً تری داتس ً می گوید:چه می کنی؟
گجستک می گوید:جلادان را فرا میخانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بکنند!! تری داتس ً پاسخ میدهد:در همان حال یزدان را سپاسگزاری میکنم که در نیروانا(بهشت)روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخاهد کرد و من می توانم با سرافرازی بگویم که به تو خیانت نکردم!!!! پارمهنیون در ادامه می نویسد:زمانی که اسکندر آن پاسخ را شنید در شگفت شد و گفت:
ای کاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شکنجه او به سبب دلیریش گزشت...این بود سرگزشت یکی دیگر از دلیر مردانی که برگی زرین برای ما به یادگار گزاشت!دلاوران ما این چنین مردانی بودند